برای من شهر تهران فقط در یک عبارت خلاصه میشود: میدانِ انقلاب و خیابانهای اطرافش. یعنی اگر تهران هیچ چیز دیگری به جز این را نمیداشت باز هم برایم دوستداشتنی بود. کما این که الان هم بهدون آن چیزی ندارد!
انقلاب یک زندهگی به تمام معناست با تمام ریزه کاریهاش. عشق دارد. وقتی که بوتههای پارک لالهاش از برخوردهای یواشکیش خاطره دارد. برخورد دست به دست. برخورد تن به تن. بر خورد لب به لب. برخورد...علم دارد. وقتی که در آن هوای دمکردهی ناشی از تجمعِ نزدیکِ کتابفروشیها و انتشاراتیها در صفِ پرینتِ جزوهها و کتابهای امتحان هفتهی آینده ایستاده باشی. تشنهگی و گرسنهگی دارد. این را نه من که همه آن فستفودیها و سلفسرویسهای آن راسته، گواهی میدهند. وقتی گوجه و خیارهای لهیده شده با پا، کفش را سنگفرش کرده باشد. فقر دارد. وقتی که دخترک فالفروش، دستم را به نشانه التماس میکشید که یعنی تورا به خدا برایم از همانهایی که خودت میخوری بخر! همان یعنی شیرموزبستنی. و وقتی برایش خریدم همان را هم با دوستان دیگرش شریک کرد! هرکس در حد یک بار مکیدن نیِ دهنی نفر قبلی. خشم دارد. این را عربدههای رانندههای تاکسی آنجا که برای تصاحب یک مسافر بیشتر، سههزار تومان بیشتر میکشند، اعلام میکند...شهوت دارد. نفرت دارد. قهر دارد. آشتی دارد. درد دارد. غم دارد. شادی دارد...
و من در دنیا از هرچیزی مطمئن نباشم، لااقل از این مطمئنم که روزی خانهای در آن حوالی خواهمخرید. صبحها با صدای بوقِ ماشینهاش بیدار خواهمشد و آنگاه که با دست چپم فنجان چای گرمم را فشردهام تا کمی از سرمای زمستان رخنه کرده زیر پوستم را با آن بکُشم، با دست راست، پنجرههای خانه را باز میکنم و با چند نفسِ عمیق به استقبال دود میروم و آن را تا زیرین ترین لایههای ریههام میکشم!
برچسب : ز مثل زندگی,ز مثل زندگی رمان,ز مثل زندگی فیسنما, نویسنده : 9vrtakalllom1 بازدید : 168